مستم از حرف هایش و به این فکر میکنم که چرا تا به حال از خودم دریغش کرده بودم؟! نه نیاز بوده زیبا باشم و نه کار خارق العاده ای بکنم! مثل بذری از کمتراز دو سالگی در ذهنش کاشته شدم و 15 سال پیش در قلبش جوانه زدم بدون اینکه بدانم! بدون اینکه تلاشی کرده باشم و بدون اینکه حتی طبق معیار های زیبایی زیبا بوده باشم! وقتی حرف میزند احساس میکنم در کشوری خیالی زندگی میکند که من ملکه اش هستم! همه چشم به من دوخته اند همه تحسینم میکنند همه صلاحم را میخواهند و همه دوستم دارند! یادم به عکس نوشته ای می افتد که چندی پیش دیده بودم! "خدا دلت را به یک جبران جانانه شاد کند" :) لب هایم به لبخندی کش می آید و از مامان میپرسم "واقعا وقتی تازه به دنیا اومده بودم خانه ی اجاره ایمان در فلان جا و فلان شکل بوده؟" میگوید "آره چطوری اینقدر با جزئیات یادته ما فقط دو سال آنجا بودیم!" لبخند عمیق تری میزنم و در دل میگویم "من یادم نیست! میم یادشه!"
ts2.tarafdari.com/contents/user308486/content-sound/nikos-vertis-an-eisai-ena-asteri-192.mp3
چیزهایی که برای من اتفاق افتاد
خیلی از بیان کردنشان میترسم
قلب زخمی من
لطفا بذار چیزی که زندگی میکنم واقعی باشد
اجازه بده این عشق واقعی باشد
این علت و دلیلی هست که رویا میبینم
که وقتی به این چشم ها نگاه میکنم
در آخر عشق پاک رو پیدا کنم
اگه تو یه ستاره هستی
نور خودت رو بتابان روی زندگی خالی من
هرگز روشنایی ات را از دست نده هرگز ترکم نکن
هرگز اجازه نده این عشق ناپدید بشه
اما اگر تو یه رویا هستی این روشنایی رو خاموش کن
پس میتوانم در رویا زندگی کنم
نذار روزها آغاز بشن، بنابراین هرگز به پایان نمیرسند
درون من باش پس می توانم دوستت داشته باشم
در مسیری که طی کردم
همه چیز تاریک بود
هرگز رویاهای من
به حقیقت نپیوستند
اما الان که اینجایی
من دوباره متولد شدم
تو پایان و آغاز من هستی
تو زندگی من هستی