امروز جلسه ی ششم لیزر موهام بود دردش داره رفته رفته طاقت فرساتر میشه! به نقطه ای رسیدم که تو ذهنم با خودم حرف میزنم تا برای یک لحظه هم که شده درد رو کمتر احساس کنم! به خانم کاف* گفتم "اگه میتونستید فکر آدمارو بخونید چقدر زیاد به هرکی روی این تخت دراز میکشید میخندیدید!" "مگه داری به چی فکر میکنی؟" "دارم تو ذهنم میگم لالالالالااااااا لالالالاااااااا :)))))" "اینکه چیزی نیست یه خانومه میاد تقریبا 40 سالشه از وقتی شروع میکنم به لیزر کردنش یه توپ دارم قل قلیه میخونه تاااا آخرش وسطاشم که میرم رو قسمتای حساس یهو میگه الله اکبر الله اکبر" :)))))))))))))))))))))) غش کرده بودم از خنده اونقدر که یه دستم رو اصلا متوجه نشدم چجوری لیزرش تموم شد :دی
برای مامان همینی که خانوم کاف گفته بود رو تعریف کردم میگه چرا چهارتا صلوات نمیفرسته؟ :)))))))))))) مدل مامانو هم فهمیدیم :دی
پیـ نوشت: *پرستاری که همیشه برای من لیزر میکنه