ساعاتی پیش از خواستگاری
من: داری چیکار میکنی؟
میم: دارم دیوونه میشم! :))))))))))
دیدین بعضی اتفاقا اونقدر قشنگه که آدم نمیدونه چجوری بنویسه که حق مطلب ادا بشه؟ احساس میکنم هرجور از حال و هوامون بنویسم بازم نمیتونم اونجور که باید ثبتش کنم! دیروز روز پرتلاش و بدوبدویی بود برای هردوتامون! از منی که اتاقمو جابه جا کردم تا #میم ی که تازه ظهر فهمید و کلی کار برای آماده شدن داشت! از نگرانی هامون بابت بد پیش رفتن مراسم بگم یا استرسی که رو قدرت بیان میم اثر گذاشته بود و اوایل صحبت هامون تو هرجمله سه چهارتا سوتیه کلامی داشت؟! :))))))))))) بذارید از شوخی های عمو و زن عمو بگم بابت از بین عروس ها یارکشی هاشون و یه عالمه خندیدن هامون :)) قضیه اینه که دو عروس اول خانواده از فامیل های زن عمو هستن منم که میشم برادرزاده ی عمو و به تیم تک نفره ی عمو قراره اضافه بشم برای همینم این باعث کَلکَل های اینروزای عمو و زنعمو شده :دی
خاطره انگیز ترین قسمت ماجراهای دیشب برمیگرده به وقتی که آخرِ صحبت های دونفره امون بود و میخواستیم یا چندتا عکس سلفی تمومش کنیم که برقا قطع شدن و همه جا در تاریکی فرو رفت :)))))
پیـ نوشت: به وقت 13 تیر 1400