.

.

روزمرگی

روزها به روال گذشته میگذرن! روحم خسته است اگه محمدم نبود احتمالا هرروزم با گریه و زاری میگذشت چون باز هم از خودم راضی نیستم! دقیقا به نقطه ای که قبلا بودم برگشتم! فکر کنم باز هم تصمیم گرفتم با درس خوندن خودمو خفه کنم! جدی فکر نمیکنم هیچکس جز من این راهو برای عذاب دادن خودش انتخاب کنه! به عنوان یه مادر دوس دارم به نقطه ای برسم که خودم رو موفق بدونم اما تا اون نقطه از زندگی من فاصله ی زیادی باید طی بشه! آدم های سمی زندگیم که بودنشون اطرافم حالم رو بد میکنه بیشتر شدن شایدم من آگاه تر و بالغ تر شدم! دو نفری که از نوجوونی تا به الان برام آدم های امن زندگیم بودن طی این یکی دو سالی که باشگاه خودمو راه اندازی کردم آروم آروم برام تبدیل به آدم های سمی زندگیم شدن! دردناکه برام! محمد درک نمیکنه چون هیچوقت همچین رابطه ای رو توی زندگیش تجربه نکرده اما سعی میکنه حال بدم رو هرجوری که شده خوب کنه! و سعی میکنه منو ازشون تماما جدا و مستقل کنه تا آرامش بیشتری داشته باشم :)

+ دوباره باید ورزشو شروع کنم مگرنه دیوونه میشم!

+ امروز سه بار نون،پنیر،گوجه،خیار خوردم! و باز هم دلم میخواد!!! :)))

+ الان فهمیدم دلمه هم دلم میخواد :/

۳ 🌱
Erfan & Mlychk