همین روزاست که استارتشو بزنم! فعلا در حال رنگ کردن اتاق و نورپردازی و اجرای لوگو و ال و بلم! هیجان دارم؟ خیلی! میترسم؟ تاحدودی! میدونم میخوام چیکار کنم؟ یه طرح کلی براش توی ذهنم دارم! اینجا به اشتراکش میذارم؟ اگه قول بدین بهم دلگرمی بدین اوهوم :)
بمونه به یادگار از دیشب که سفره ی دلمونو برای هم تماما باز کردیم :) بعداز یک سال و نیم زندگی مشترک از قضاوت شدن نترسیدیم و از زنجیرهاییکه به پاهامون بسته شده بود خلاص شدیم!
و دیدی درد نداشت؟!! :دی
من و تو الان رفیق فاب همیم ^_^
یه چیزی بگم که برای خودمم خیلی جالب بود تازگیا متوجهش شدم! (دیگران بهم گفتن)
هرموقع قبل از محمد تو یه جمعی هستم و بعداز من محمد وارد اون جمع میشه ناخودآگاه با هرکی سلام و احوالپرسی میکنه با چشمام دنبالش میکنم و لبخند میزنم :) فکر کنم عمیقا افتخار کردن به کسی همینجوریه *-*
+راستی! ما بردیم :)
فردا قراره بریم تیوپ سواری! با اینکه امتحان آسیب شناسی دارم و حسابی هم استاد سختگیریه استادش ولی خب هفته ی گذشته که رفتیم اونقدر چسبید که هیچ جوره نمیتونم بیخیال این هفته بشم! از کجا معلوم؟ شاید تا هفته ی بعد برفا آب شدن این دور و برا!!!
کمتر از 48 ساعت دیگه 25 سالم میشه! میدونستید؟ :دی
چرا باید بدونید؟ اهمیتی نداره که :))))
دیروز محمد میگفت کیک تولدتو فردا شب خودت درست میکنی یا بخرم برات؟!!!!
قیافه ی من -_-
گفتم نـــه نمیخواد بزرگ شدم دیگه!! ولی ته دلم داشتم سرش غر میزدم که آخه چرا میگی؟ سوپرایزم کن سوپرایزم کنننن! فردا که میریم برف بازی یه خوشگلِ مینیِ ساده اشو برام بگیــــر!!!!
تازه میدونمم چی برام کادو میخواد بگیره :/ ای خودا! من پیر میشم تا یاد بگیره سوپرایزم کنه تو مناسبتا!!! البته از حق نگذریم صفر کیلومتر هم نیستاااا خیلی وقتا سوپرایزم کرده ولی مناسبتای خاص رو همیشه لو میده یا با همکاری خودم از پسشون برمیاد :)
خلاصه که محمدجانم اگه اینجارو میخونی (که بعیده تا پسفردا بخونی!) سوپرایزم کن :* خودتو هم بزن به اون راه که مثلا خیلی وقته اینجارو نمیخونی :دی
چقدر گذشته؟ خیلی :)
زندگی عاشقانه تر از اون چیزی که همیشه برای آینده ی دو نفره امون تصور میکردم پیش میره :) شکر!
الان مسیرم تاحدودی مشخص تره و آرامش بیشتری دارم از این جهت که میدونم چیکار میخوام بکنم! هنوزم خودمو نشناختم اما انتظاراتم از خودم رو میدونم و تاحدودی در همون جهت گام برمیدارم.
با اینکه سعی میکنم به روی خودم نیارم اما ناخودآگاهم کاملا آگاهه که کمتر از یک ماه دیگه ربع قرن زندگی رو پر میکنم و وارد بیست و شیشمین سال زندگیم میشم درحالیکه هنوزم درآمد ثابتی ندارم اما سعی میکنم نادیده بگیرم این حس رو و باز هم به آینده امیدوار باشم و مسیر مشخصی که در نظر گرفتم پیش بگیرم! همونطور که از حرفام مشخصه نسبت به پارسال و سال های پیش تر در مدیریت احساساتم موفق تر به نظر میرسم و از این بابت خوشحالم!
آدم واقعا نمیدونه دنیا قراره به کدوم سمت ببرتش اما به نظرم اونی برنده ست که هر وری بره اونجا رو برای خودش به یه باغ قشنگ تبدیل کنه! میدونید چی میگم؟ یه چیزی تو مایه های اینی که میگن خودت رو به جریان بسپر! یا میگن خلاف جریان پارو نزن!
رها کردم! شایدم مثل همیشه جا زدم! تا همین امروز جسارت نوشتنشو نداشتم اما خب راستش من همونقدر که بلدم خوشگل پا پس بکشم بلدم اهداف جدید برای پر قدرت ادامه دادن راهم رو هم پیدا کنم! بخشیش رو مدیون پدر و مادرمم که چند بعدی پرورشم دادن! هرچند همین چند بعدی بودن معایب خودشو هم داره ولی حداقلش اینه که به خودم اعتماد دارم که میتونم مسیر جدیدی رو برای آینده م انتخاب کنم!
به وقت شهریور 1401
یا علی :)
این هفته هم استرس بالایی رو هرروز متحمل میشم و هم خیلی وقتم تنگه برای همین چند شب پیش محمد به صورت کاملا خودجوش بلند شد یه عالمه غذای فست فودی واسه کل هفته آماده کرد که حداقل این یه فقره ذهن مشغولی رو نداشته باشم! منم دیدم چقدر دوس دارم این محبتاشو این درک کردناشو چیلیک چیلیک عکس میگرفتم ازش! دم خواب گالری گوشیمو نگاه میکردم یاد پیج محمدرضا برخورداری افتادم (از فعالان حقوق زنان) یکی از عکسای محمد رو که چهره اش معلوم نبود یه خورده تار کردم و براش فرستادم زیرشم نوشتم "مردان درست و حسابی کم نیست دور و برمون خداروشکر. ایشالا که روز به روز بیشتر بشن! ممنون که در این راه تلاش میکنید آقای برخورداری" دوس داشتم متن قشنگ تری بنویسم اما حقیقتا مغزم پشت سر هم ارور میداد!
هرموقع سیر ، پیاز یا سبزی میخواد بخوره هماهنگ میکنه بعضی وقتام میخوره تو عمل انجام شده قرارم میده منم مجبور میشم بخورم که زندگی سخت نشه :دی
سیزده بدر رفته بودیم بیرون، من بین محمد و یکی از دایی هام نشسته بودم داشتم غذا میخوردم که داییم به سمتم خم شد و خیلی جدی گفت ″پیاز بخور! شوهرت داره پیاز میخوره!!!″ :))))))