.

.

مسیر نو!

آدم واقعا نمیدونه دنیا قراره به کدوم سمت ببرتش اما به نظرم اونی برنده ست که هر وری بره اونجا رو برای خودش به یه باغ قشنگ تبدیل کنه! میدونید چی میگم؟ یه چیزی تو مایه های اینی که میگن خودت رو به جریان بسپر! یا میگن خلاف جریان پارو نزن!

رها کردم! شایدم مثل همیشه جا زدم! تا همین امروز جسارت نوشتنشو نداشتم اما خب راستش من همونقدر که بلدم خوشگل پا پس بکشم بلدم اهداف جدید برای پر قدرت ادامه دادن راهم رو هم پیدا کنم! بخشیش رو مدیون پدر و مادرمم که چند بعدی پرورشم دادن! هرچند همین چند بعدی بودن معایب خودشو هم داره ولی حداقلش اینه که به خودم اعتماد دارم که میتونم مسیر جدیدی رو برای آینده م انتخاب کنم! 

به وقت شهریور 1401

یا علی :)

۳ 🌱

چند روز مانده به رهایی :)

این هفته هم استرس بالایی رو هرروز متحمل میشم و هم خیلی وقتم تنگه برای همین چند شب پیش محمد به صورت کاملا خودجوش بلند شد یه عالمه غذای فست فودی واسه کل هفته آماده کرد که حداقل این یه فقره ذهن مشغولی رو نداشته باشم! منم دیدم چقدر دوس دارم این محبتاشو این درک کردناشو چیلیک چیلیک عکس میگرفتم ازش! دم خواب گالری گوشیمو نگاه میکردم یاد پیج محمدرضا برخورداری افتادم (از فعالان حقوق زنان) یکی از عکسای محمد رو که چهره اش معلوم نبود یه خورده تار کردم و براش فرستادم زیرشم نوشتم "مردان درست و حسابی کم نیست دور و برمون خداروشکر. ایشالا که روز به روز بیشتر بشن! ممنون که در این راه تلاش میکنید آقای برخورداری" دوس داشتم متن قشنگ تری بنویسم اما حقیقتا مغزم پشت سر هم ارور میداد! 

۲ 🌱

پیاز بخور شوهرت داره پیاز میخوره!

هرموقع سیر ، پیاز یا سبزی میخواد بخوره هماهنگ میکنه بعضی وقتام میخوره تو عمل انجام شده قرارم میده منم مجبور میشم بخورم که زندگی سخت نشه :دی 

سیزده بدر رفته بودیم بیرون، من بین محمد و یکی از دایی هام نشسته بودم داشتم غذا میخوردم که داییم به سمتم خم شد و خیلی جدی گفت ″پیاز بخور! شوهرت داره پیاز میخوره!!!″ :))))))

۲ نظر ۴ 🌱

اعترافیه :/

بعد از حدودا ۶ ماه اینستاگرام خود به خود اکانتمو فعال کرده منم وسوسه شدم رفتم توش یه چرخی زدم کلیییی انرژی منفی به خودم منتقل کردم بعدشم دست از پا درازتر خارج شدم :/ واقعا درک نمیکنم چی شد که اینقدر خونه نشین شدم و به این شرایط عادت کردم!!!! دوستامو که بعداز مدتها دیدم بیشتر حس کردم که دارم به فنا میرم! انگار که من تو سه سال پیش موندم و اونا هرروز این سه سال رو با تلاش و پشتکار رو کارشون رشته شون یا ورزششون تمرکز کردن و پیشرفت کردن! 

۲ 🌱

پا کوچول

سرِ بلند کردن موهای پاکوچول به توافق رسیدیم! حداقل تا قبل از مدرسه رفتنش! :/

۲ 🌱

از مزایای ازدواج :دی

مامان اومد خونمون به محض ورود سنتور و تنبک رو دید! از رو کاورشون متوجه نشد چی هستن! پرسید، منم با لبخندی ناشی از اینکه میدونستم عکس العملش اصلا خوب نخواهد بود گفتم سنتور و تنبکن!!! چیییی گویان به باد حرف گرفتم منم همش با لبخند نگاه میکردم آخرشم گفتم خیلیم خوبن این چیزا* :) تامام! نه نیازی به بحثای فرسوده کننده بود و نه اعصاب خُردی ناشی از از راه راست به در شدن فرزند از نظر مامان!

*آلات موسیقی

۲ 🌱

تابستون کجایی؟ دقیقا کجایی؟

دل تو دلم نیست که این چند روزم تموم بشه وارد تابستون بشیم ، کلاس شنا برم ، ورزش و نقاشی رو دوباره استارت بزنم و سنتورمو ببینم *-* 

برای محرم هم بی قرارم عجیبه!!

۲ 🌱

:/

یه بیماری ای هم هست کسایی که تازه ترازو میخرن دچارش میشن!! بیماری وسواس وزنی!! اینجوریه که افراد خونه ای که به تازگی ترازو دار شدن قبل از نهار، بعداز نهار، قبل از دستشویی، بعداز دستشویی، قبل از شام، بعد از شام، قبل از دویدن، بعد از دویدن، قبل از خواب، بعد از خواب، ناشتا، غیر ناشتا و ... وزن خودشونو چک میکنن :/

+ قبل از حمام بعداز حمام رو اضافه میکنم -_- 

۳ 🌱

خامه گرفتن از سطح زندگی

دیشب با ذوق و شوق فراوان راه افتادیم بریم جُنگِ یه گروه معروف به اسم نیمرخ رو که از سه روز پیش بلیتشو محمد تهیه کرده بود ببینیم! تا اینجاش اتفاق عجیبی نیست!!! وارد سالن آمفی تئاتر که شدیم جمعیت زیادی هنوز نیومده بود! بلیتارو یه نیم نگاه کردیم و رفتیم به سمت ردیف 6 و با کلی فیس و افاده (مثلا) جاییکه کروکی سایت ایران کنسرت بهمون نشون میداد نشستیم! ده دقیقه یه ربع هنوز نگذشته بود که چند نفر بلیت به دست بالای سرمون ایستادن! اینورو نگاه کردیم اونورو نگاه کردیم بلیتارو چک کردیم دیدیم راست میگن اینجا جای اوناست! خلاصه بلند شدیم و رفتیم ردیف جلویی (ردیف 6 اصلی) دو نفر نشسته بودن جای ما بلیتارو نشونشون دادیم و فهمیدیم که در اصل یکیشون اشتباه نشسته و دقیقا راهروی وسط سالن از بین منو محمد رد میشه :/ یه نگاه پوکرفیس به هم تحویل دادیم و از هم بای بای کنان جدا شدیم :))))) 

محمد حسابی اعصابش خورد شده بود! من اما ر ب ر اذیتش میکردم و سوژه استوری هام کرده بودمش و به این فکر میکردم که اتفاق جالبی بوده و فردا باید اینجا بنویسمش!!! (مغز یه وبلاگ نویس در اینجور مواقع :/) القصــــه! با این قضیه هنوز کنار نیومده بودیم که مجری برنامه از همه خواست دست همراهانشون رو بگیرن و همه یک صدا با هم تو چشمای هم نگاه کنن و به هم بگن "دوست دارم" به هزاااار مصیبت دستای همو که به زور به هم میرسیدن گرفتیم و منتظر شمارش مجری برنامه بودیم که توجهش به ما جلب شد و گل از گلش شکفت ^-^ طفلک پیرمرد جفتی محمد که به خاطر توجهی که رو ما رفت دستش در حال یه قاچ بزرگ پیتزا خوردن رو شد و سالن با کلام مجری "حاجی پیتزا خوردنت تموم شد دست حاج خانومتو بگیر!!!" رفت رو هوا :)))))) 

از بقیه ی دیشب نگم که هنوزم لپام درد میکنه اینقدر خندیدیم *-*

۲ 🌱

بیوتن*

اینروزا هرکی از رفتن میگه باهاش هم صحبت میشم! هرکی رفته بهش غبطه میخورم! هرکی هم درحال رفتنه آرزو میکنم جاش باشم! دیشب قبل از خواب "مهاجرت به هلند" رو گوگل کردیم! دلم رفت واسه خونه های رنگیش واسه فضای پراز انرژیش! با یه سرچ دیگه موقعیت جغرافیاییشو در آوردم! بین دریای شمال، بلژیک و آلمانه! ناخودآگاه از همسایگی آلمــــــــان ناراحت شدم! همون آلمانی که هیتلر ازش زاده شد! دلم سوخت برای خودم! برای هر انسانی که میخواد با آرامش زندگی کنه ولی جبر روزگار نمیذاره! برای ترسی که دیگه توی جونمونه! چندوقت پیش ها هم داشتیم درمورد کانادا با هم صحبت میکردیم اینبار محمد به همسایگی آمریکا اشاره کرد و خطش زدیم :(

از بعد از بلایی که سر اوکراین اومد ترس عضو جدایی ناپذیر مهاجرته! فکر کن! یه عالمه تلاش بکنی که از چاله دربیای بعد متوجه بشی افتادی تو چاه!!! -_-

*عنوان اسم کتابی از رضا امیرخانیه

dl1.songestani.xyz/music/mohajer.mp3

۱ 🌱
Erfan & Mlychk