نشستم تو مطب دکتر زنان عین ک*خلا کلیپ اینستا میبینم هررررر هرررر میخندم :))))) لعنت به این هورمونای حاملگی :/ :)))
نشستم تو مطب دکتر زنان عین ک*خلا کلیپ اینستا میبینم هررررر هرررر میخندم :))))) لعنت به این هورمونای حاملگی :/ :)))
روزها به روال گذشته میگذرن! روحم خسته است اگه محمدم نبود احتمالا هرروزم با گریه و زاری میگذشت چون باز هم از خودم راضی نیستم! دقیقا به نقطه ای که قبلا بودم برگشتم! فکر کنم باز هم تصمیم گرفتم با درس خوندن خودمو خفه کنم! جدی فکر نمیکنم هیچکس جز من این راهو برای عذاب دادن خودش انتخاب کنه! به عنوان یه مادر دوس دارم به نقطه ای برسم که خودم رو موفق بدونم اما تا اون نقطه از زندگی من فاصله ی زیادی باید طی بشه! آدم های سمی زندگیم که بودنشون اطرافم حالم رو بد میکنه بیشتر شدن شایدم من آگاه تر و بالغ تر شدم! دو نفری که از نوجوونی تا به الان برام آدم های امن زندگیم بودن طی این یکی دو سالی که باشگاه خودمو راه اندازی کردم آروم آروم برام تبدیل به آدم های سمی زندگیم شدن! دردناکه برام! محمد درک نمیکنه چون هیچوقت همچین رابطه ای رو توی زندگیش تجربه نکرده اما سعی میکنه حال بدم رو هرجوری که شده خوب کنه! و سعی میکنه منو ازشون تماما جدا و مستقل کنه تا آرامش بیشتری داشته باشم :)
+ دوباره باید ورزشو شروع کنم مگرنه دیوونه میشم!
+ امروز سه بار نون،پنیر،گوجه،خیار خوردم! و باز هم دلم میخواد!!! :)))
+ الان فهمیدم دلمه هم دلم میخواد :/
دوس داری مثبت باشه یا منفی؟!
درحالیکه دل تو دلم نیست زیر لب میگم مثبت!
تو چشمام نگاه میکنه و میپرسه چند سالته؟!
بازم زیرلب میگم ۲۷!
جدی؟ بهت نمیاد فکر میکردم ۲۱ سالت باشه!
لبخند میزنم! میدونم که به خاطر شال یاسی رنگمه!
مبارک باشه عزیزم! میتونی آزمایش های غربالگریتو هم با ۱۰ درصد تخفیف پیش ما انجام بدی!
از آزمایشگاه خارج میشم! بلافاصله از خیابون رد میشم و ماشینو از پارک درمیارم! درحالیکه دست چپم به فرمونه، دست راستمو ناخودآگاد روی شکمم گذاشتم و تکرار میکنم:
سلام دونه ی انارم، سلام مامانم :)
میدونم رو به پیشرفتیم! اینم میدونم که چیزایی که سه سال پیش فکر نمیکردم داشته باشم رو امروز دارم اما اینقدر سخت به دست آوردم/آوردیم که احساس شکست میکنم! نمیتونم بابتشون خوشحالی کنم و ...
شکر :)
دیروز بعداز مدتها ساعت 10 و نیم شب موفق شدیم بریم خونه! فکر میکردم با موتور میریم دور دور و جشن میگیریم :/ (بله عجیبه! ساعت 10 و نیم خونه رفتن برای ما که مدتهاست 12 به بعد خونه میرفتیم زوده و بابتش جشن میگیریم!) ولی خب جور نشد با موتور بریم و مجبور شدیم ماشینو ببریم! حالم بدجور گرفت! دیدین تو اوج فروپاشی روحی از خستگی دلتونو به یه چیز کوچیک برای رفع خستگی خوش میکنی؟ دیروز مونور سواری ترک محمد نشستن برای من همچین دلخوشی ای بود که محقق نشد! پی ام اس هم مزید بر علت شد که چشمام به اشک بیوفته! خیییییلی از لحاظ روحی ضعیف شدم! گاهی خودمم از حالم تعجب میکنم! من اهل دلخوشی های کوچیک اما زیاد بودم! از بچگی تا حالا! و مدتهاست به خاطر مشغله هامون دلخوشی کوچیک نداشتم تا دیشب!
خیلی اتفاقی رفتیم دور دریاچه پیاده روی کنیم که قاطی شادی طرفدارای خیبر شدیم و خیلی بیشتر خوش گذشت!
دلم گرفته بود ، بعداز آخرین سانس باشگاه ماشینو برداشتم برم دور دور بلکه حالم بهتر بشه! وقتی به خودم اومدم که پارک کرده بودم گوشه خیابون کنار قلعه و توی تاریکی گریه میکردم!
یکسال عین سگ کار کردم آخر سالی نمیتونم برای خودم یه کت جین بخرم! حتی نمیدونم میتونم باشگاهو نگه دارم یا نه؟! عمیقا دلم میخواد هیچوقت به دنیا نمیومدم!
احساس میکنم نوزاد تازه متولد شده ای هستم مخصوصا از وقتی تو بغلش میچلوندم و از به دنیا اومدنم تشکر میکرد :)) هرچند من هیچ کاره ام در این خصوص!! آرومم! حتی با اینکه کمتر از ۳ ساعت مونده تا آخرین امتحان این ترم رو هم بدم و تموم بشه بره پی کارش و هنوز خوندن فصل دوم تموم نشده! بله بله من عادت شب امتحانی بودن رو رد کردم و به صبح امتحانی شدن ارتقا یافتم :) بعداز امتحانم قراره با هم بریم عکسای تولد بگیریم *-* نمیدونم چرا این خاص بودن روز تولدم برام کمرنگ نمیشه و هنوزم مثل بچگیام براش ذوق دارم :دی
+ 26 ساله شدم!
صداش میزنم جواب نمیده! از آشپزخونه راهیه اتاق خواب میشم و دوباره صداش میزنم؛ میگه : هیسسسس! نینی خوابه -_-