.

.

دلم سراغ کلمه هارو نمیگیره!

تکیه دادم به خودم دردمو گفتم به خودم

گریه کردم همه ی بغضمو خالی نشدم

کسی نیست با نفسش حال دلم فرق کنه

کسی نیست دردمو توی بغلش غرق کنه

من آخرین آوازم زخمی ترین پروازم

می سوزم و میسازم حالم خوش نیست

من تشنه ی اعجازم دارم بهت میبازم

هرچی بخندم بازم حالم خوش نیست!

 

۰ 🌱

ملیچک اسپارو!

نوجوون که بودم یه داستان بلند علمی تخیلی و اکشن (یه مقدار کمدی هم چاشنیش بود) درمورد مثلث برمودا نوشته بودم! مقاله تو اینترنت نذاشته بودم که نخونده باشم! هیجان انگیزترین قسمتشم مکالمات خلبان ها قبل از سقوط بود که ضبط شده بودن! به شدت به این مثلث عجیب و غریب که هنوزم رازش برملا نشده علاقه مند بودم و با تخیلاتم قاطیش کرده بودم! شبا خواب نداشتم اینقدر درگیرش شده بودم! فصل اول داستانم هرچی هنر تو نثر نویسی داشتم رو کرده بودم و فصل های بعدی هرچی بیشتر پیش میرفت حرف برای گفتن کمتر داشتم تا روزی که دیدم دیگه هیچ ایده ای برای ادامه دادن ندارم! همه ی ذوقم فروکش کرده بود و برمودا برام بی اهمیت شده بود!! بدون اینکه پایانی براش بنویسم انداختمش تهِ یکی از کشو های دراورم و فراموشش کردم! انگار بخشی از وجودم شده این طرز از تلاش کردن برای هدف های متفاوت و یهو دست کشیدن! کاملا آگاهانه این کارو میکنم و ضربه میخورم!

 

پیـ نوشت: هنوزم خیلی جذابه برام! احتمالا از اون رازهاست که سن نوه ام هم به برملا شدنش قد نمیده :)))

۰ 🌱

غیرت؟ یا تعصب؟

چند روزی میشه که درگیر تفاوت ها و شباهت های غیرت و تعصب هستیم! خیلی ها اصلا تفاوت این دوتارو نمیدونن! بین صحبت هامون از هم تفکیکشون میکنم و برای هرکدوم مثال هایی میزنم، از اونجاییکه به حرف زدن باهم عادت نداریم گاهی اوقات منظور هم رو اشتباه متوجه میشیم و ...

۰ 🌱

در نوردیدن مرزهای خیال

یه پیس از عطر سیلور سنتی که برای انار خریدم روی لباسم میزنم و آروم بو میکنم! چشمامو میبندم و سعی میکنم قلبم رو از کسی که به من آسیب میرسونه به فرد خیالی اما همیشگی ای به نام انار وابسته کنم! روی کاناپه ی وسطِ خونه ی جان اُلاو لم دادیم و من درحالیکه سرمو روی پای انار گذاشتم کتاب دختر پرتقالی رو ورق میزنم و به خاطر انار با صدایی بلندتر از زمزمه شروع به خوندن میکنم! از دیروز که روی ماه خداوند را ببوس رو تموم کردیم و دختر پرتقالی رو شروع کردیم بدجور دلم میخواد دختر پرتقالی ای که جان اُلاو درموردش اینقدر عاشقانه مینویسه همون ورونیکا باشه! نیمی از کتاب رو رد کردیم که جان پرسشی رو با پسرش مطرح میکنه که دوسالی هست من هم درگیرشم! به وجد میام هیچ فکر نمیکردم کتابی که انتخاب کرده باشم موضوعی مطابق با دغدغه های این روزهام داشته باشه! بارها با انار درموردش بحث کردیم من مخالف و اون موافق بچه دار شدن! البته من با پرورش دادن یک بچه مشکلی ندارم بحث سر بیولوژیکی بودن یا نبودنشه! بگذریم!

جان پرسشش رو اینطور مطرح میکنه "تصور کن تو در آستانه ی افسانه ی آغاز خلقت هستی یعنی بیلیون ها سال پیش که همه چیز خلق شد و تو قادر به انتخاب باشی که میخوای متولد بشی و روی این سیاره زندگی کنی یا نه؟ اگه شانس انتخاب داشتی کدوم رو انتخاب میکردی؟ آیا زندگی محدود* روی زمین رو انتخاب میکردی که بعداز مدتی همه چی رو رها کنی و حق برگشتن نداشته باشی؟ یا مودبانه پیشنهاد رو رد میکردی و میگفتی متشکرم؟ فقط این دو انتخاب رو داری چون قانون اینو میگه. با انتخاب زندگی مرگ رو هم انتخاب کردی. دقت کن در جواب دادن" 

چند بند بعد میگه " اگر تو زندگی رو انتخاب کنی با همه ی مصیبت ها و خوشبختی هاش دیگه من چیزی به نام عذاب وجدان بابت به وجود آوردنت نخواهم داشت"

خط پایانی از صفحه ی پایانی کتاب رو که میخونم لبای پوسته پوستمو تَر میکنم و دمغ به چشمای خندون انار خیره میشم! همه چیز به نفع ایشون پیش رفته و حرفی باقی نمونده اما من هنوز هم قانع نشدم!

 

* (به هرحال عمر هر انسانی محدوده هرچقدر هم طولانی بوده باشه یه روزی چ بهش خوش گذشته باشه و چ بد گذشته باشه باید این دنیارو ترک کنه!)

۰ 🌱

:)

بسم الله الرحمن الرحیم ...

۰ 🌱
Erfan & Mlychk