با لباس مدرسه جلوی واحدشون ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد! از لای چشمی در تلاش هاشو برای باز کردن در دیده بودم و از قبل میدونستم که قفل در خونشون یه قلق خاصی داره! یاد بچگی های خودم افتادم و چندباری که پشت در مونده بودم! اونموقع ها همسایه ها بیشتر باهم در ارتباط بودن و راحت تر به هم اعتماد میکردن! با اینکه به خاطر سر و صداهای وقت و بی وقتشون دل خوشی ازشون ندارم نتونستم بی تفاوت باشم! لباس مناسبی پوشیدم و درب واحدمونو باز کردم، ازش خواستم که اجازه بده منم یه امتحانی بکنم بلکه در باز بشه لبخند خسته ای زد، خاله خطابم کرد و کلید رو به دستم داد اما نتیجه ای نداد بهش پیشنهاد دادم تا برگشتن مادرش بیاد خونه ی ما گل از گلش شکفت که میتونه داخل خونه رو ببینه! (از کنجکاوی بچه های دهه نودی که خبر دارین) خواهرش که اون سمت در بود و ۶ سالی ازش بزرگتر بهش گوشزد کرد که فکر خوبی نیست و هرجور شده فقط به فکر باز کردن در باشه! دوباره تلاش کردم کلید توی قفل رو بچرخونم که متوجه کج شدن بیش از قبل کلید شدم:/ همین موقع بود که آقای واو همسایه واحدهای بالایی از راه رسید و با تلاش های پی در پی بالاخره در باز شد! در حالیکه کلید کاملا از حالت عادی خارج شده بود به این فکر میکردم که احتمالا ضررم بیشتر از فایده ام بوده باشه :|