یه لنگ پا دم در ایستادم تا بدرقه ش کنم! در آغوش میگیرمش و میگم:
_دوست دارم! اینو تا وقتی برگردی یادت باشه!
+چرا؟ فقط تا وقتی برگردم دوسم داری؟
_نه! وقتی برگردی یه جدیدشو بهت میگم :)
+ *_*
یه لنگ پا دم در ایستادم تا بدرقه ش کنم! در آغوش میگیرمش و میگم:
_دوست دارم! اینو تا وقتی برگردی یادت باشه!
+چرا؟ فقط تا وقتی برگردم دوسم داری؟
_نه! وقتی برگردی یه جدیدشو بهت میگم :)
+ *_*
خب ساملیکم :)))
صدای تق تق کیبورد لب تابم داره میپیچه توی خونه ام :) خونه ام! باورتون میشه؟ چون خودم هنوز باورم نمیشه!!! :)))) از دوره ای عجیب و غریب در عین حال شیرین و پر فراز و نشیب عبور کردم و در خدمتتونم :دی میدونید چیه؟ من همونم واقعا همونم بعلاوه ی آرامشی عمیق که حاصل وجود میم در کنارمه *_* قدر دان این روزها هستم! هنوز به کلماتی از قبیل شوهرم، خونه ام، همسرم، خانواده ی دو نفرمون، تاهل، مادرشوهر، پدر شوهر، برادر شوهر، زن داداش و ... عادت نکردم اما به آرامشی که بابت حضور میم در کنارم تا عمق جانم نفوذ کرده بدجور وابسته شدم! هراز گاهی میرقصیم بیرون میریم به ترک دیوار میخندیم بهونه های الکی برای بوسیدن هم پیدا میکنیم و به زندگی جدیدمون خودمونو وفق میدیم! من درس میخونم میم سرکار میره من غذای یه هفته رو با هم درست میکنم میم ظرف هاشو میشوره دوباره میرقصیم میخندیم میبوسیم کنار هم قدم میزنیم و ... اینروزها اونقدر قشنگ دوست داشته میشم که گاهی قلبم سرشار از محبت نسبت به میم میشه، اونقدر که میخوام حل بشم تو خونش تو جونش اما نمیشه و چرا نمیشه واقعا؟! :/
از تفاوت های زن ها و مردها همینو بگم که یه عالمه درد و دل داشتم میکردم باهاش و ناراحتیامو میگفتم دیدم خوابش گرفته :/ :))))))))))))))
اینروزا زیاد به خودم میگم لوس نشو! زیاد به این دوستداشته شدن ها عادت نکن! به این خریدها، جنب و جوش های توی خونه، مرکز توجه بودن ها و کِل کشیدن ها عادت نکن! نترس از ازدست دادنِ همه ی اینها! نترس ولی عادت هم نکن! راحت باش بگو بخند! به فکر آینده باش اما نگران نباش! سعی کن با همه مهربون باشی حتی اگه تو خصوصی ترین تصمیمت دخالت کردن اما با مهربونی حقتو بگیر! حوصله کن، صبر داشته باش!
ساعاتی پیش از خواستگاری
من: داری چیکار میکنی؟
میم: دارم دیوونه میشم! :))))))))))
دیدین بعضی اتفاقا اونقدر قشنگه که آدم نمیدونه چجوری بنویسه که حق مطلب ادا بشه؟ احساس میکنم هرجور از حال و هوامون بنویسم بازم نمیتونم اونجور که باید ثبتش کنم! دیروز روز پرتلاش و بدوبدویی بود برای هردوتامون! از منی که اتاقمو جابه جا کردم تا #میم ی که تازه ظهر فهمید و کلی کار برای آماده شدن داشت! از نگرانی هامون بابت بد پیش رفتن مراسم بگم یا استرسی که رو قدرت بیان میم اثر گذاشته بود و اوایل صحبت هامون تو هرجمله سه چهارتا سوتیه کلامی داشت؟! :))))))))))) بذارید از شوخی های عمو و زن عمو بگم بابت از بین عروس ها یارکشی هاشون و یه عالمه خندیدن هامون :)) قضیه اینه که دو عروس اول خانواده از فامیل های زن عمو هستن منم که میشم برادرزاده ی عمو و به تیم تک نفره ی عمو قراره اضافه بشم برای همینم این باعث کَلکَل های اینروزای عمو و زنعمو شده :دی
خاطره انگیز ترین قسمت ماجراهای دیشب برمیگرده به وقتی که آخرِ صحبت های دونفره امون بود و میخواستیم یا چندتا عکس سلفی تمومش کنیم که برقا قطع شدن و همه جا در تاریکی فرو رفت :)))))
پیـ نوشت: به وقت 13 تیر 1400
بابا از اون دسته باباهایی نیست که ر به ر بگه دوستت دارم یا از در که میاد یه بغل درست و حسابی مهمونمون کنه اما هر دو یا چند روز یکبار حواسش هست که دیوار حیاط رو آب بگیره تا بوی نم خاک بپیچه توی اتاق و منو از لونه م بکشه بیرون! حواسش هست که قبل از اینکه به زبون بیارم احتیاجاتم رو بفهمه و نه تنها یکی بلکه چندتا از اونو برام تهیه کنه! حواسش هست که اگه بستنی میگیره برای دخترش شکلاتیشو بگیره! حواسش هست تو دوره ای از زندگیم که زیاد نمیتونم بیرون برم، تابی زیر یاس و توتمون بسازه و بیرونو پیشم بیاره! :)
بابا نمیدونم میدونی یا نه اما عشقِ یواشی که به ما میدی برامون خیلی عزیزه!
پیـ نوشت1: چند روز پیش میم عکس دستشو که با سیم شارژر برای خودش حلقه درست کرده بود فرستاد! دستای میم به واسطه ی شغلش بی شباهت به دستای بابا نیست *_*
پیـ نوشت2: عکس رو خودم از دست مهربون بابا گرفتم! :)
امروز جلسه ی ششم لیزر موهام بود دردش داره رفته رفته طاقت فرساتر میشه! به نقطه ای رسیدم که تو ذهنم با خودم حرف میزنم تا برای یک لحظه هم که شده درد رو کمتر احساس کنم! به خانم کاف* گفتم "اگه میتونستید فکر آدمارو بخونید چقدر زیاد به هرکی روی این تخت دراز میکشید میخندیدید!" "مگه داری به چی فکر میکنی؟" "دارم تو ذهنم میگم لالالالالااااااا لالالالاااااااا :)))))" "اینکه چیزی نیست یه خانومه میاد تقریبا 40 سالشه از وقتی شروع میکنم به لیزر کردنش یه توپ دارم قل قلیه میخونه تاااا آخرش وسطاشم که میرم رو قسمتای حساس یهو میگه الله اکبر الله اکبر" :)))))))))))))))))))))) غش کرده بودم از خنده اونقدر که یه دستم رو اصلا متوجه نشدم چجوری لیزرش تموم شد :دی
برای مامان همینی که خانوم کاف گفته بود رو تعریف کردم میگه چرا چهارتا صلوات نمیفرسته؟ :)))))))))))) مدل مامانو هم فهمیدیم :دی
پیـ نوشت: *پرستاری که همیشه برای من لیزر میکنه
کتاب خریده!
تنبرلامسبتیذربلستنزدظم! *-*
یه مرد کتاب نخون کتاب بخره خیلیه هااااا
"باید بعدا برام بخونیش" :)))
"چشب! با جون و دل" 🧡